جوان امروزی
قصه ی دلتنگی من شد حکایت گوش کن قصه ی خاموشی من شد روایت گوش کن قصه گوی خود شدم راوی ندارم بهر خود خود حکایت می کنم این قصه را پس گوش کن روزگاری بود... این دنیا برایم عشق و حال سر به سر زیبایی و لطف و صفا و مهرو یار شب برایم به چه زیبا بود همراه و رفیق چون تمام دل خوشی ها بهر من همراه و نیک پیری آمد گفت با من... تا توانی شاد باش چون دگر فردا نباشد از برایت عشق و حال عشق و حال من همه امروز تنهایی و غم غصه و ماتم شده همراه و دلتنگی و غم حال اگر آمد سراغم پیر دنیا دیده باز گویمش لطفی نما... گو راز تنهایی تو باز بخت و اقبالم سبب شد تا دوباره دیدمش خواستم با من بگوید راز تنهایی و غم گفت با من لطف این دنیا سراسر درد و رنج گفت یاد آور کویری را و یک دنیا عطش کار دنیا بی شباهت نیست با عشق و عطش هر زمانی کام تو..... آب گوارایی چشید دان همه وهم و خیال است و سرابی بیش نیست پس دگر دنبال همراه و رفیق ره مباش کار دنیا را به اهل وادی فانی سپار این بگفت و مثل رودی جاری و پیوسته رفت حال من ماندم در این دنیای فانی بی سبب به قولی هم : بشین بر لب جوی و گذر عمر ببین که چه سان می گذرد کند ولی نیک ببین چه سرابی زیباست چو کویری بی آب و من یک رهگذرهمین عشق یعنی عشق یعنی یک بیابان درد سر عشق یعنی با تو آغاز سفر عشق یعنی قلبی آماج خطر عشق یعنی تو بران از خود مرا عشق یعنی باز می خوانم تو را عشق یعنی کلبه های آرزو عشق یعنی با تو گشتن هم کلام عشق یعنی انتظار یک سلام عشق یعنی دستهایی رو به دوست عشق یعنی دل سپردن تا ابد عشق یعنی تو بسوزانی مرا عشق یعنی سایه بانم من تو را عشق یعنی بشکنی قلب مرا
Design By : Pichak |